شرح ماوقع زندگی ای روزمره



از آخرین باری که در این وبلاگ مطلب گذاشتم مدت زیادی میگذره . به پیشنهاد یکی از دوستان که کله اش بسیار بوی قورمه سبزی میداد به یک سری احزاب رادیکال سری زدیم . باید اعتراف کنم تا اونجا که مرامنامه هر حزب رو میخوندم فوق العاده بود . اما وقتی چشمم به عنوان یکی از همین احزاب افتاد مثل یک سطل آب سرد بود : حزبِ آنارشیستِ فلان به ریاستِ بهمان . خواندن همین کلمات برام کافی بود که بوی گندِ پشت اون مرامنامه به مشامم برسه .
وجودم ، گویی پراکنده شده ؛ هر جزئش ، متحمل احساسی متضاد با تمام آنچه است که می کوشم باشم . دستانم سرد و انگشتان لرزانند. همانند انباری پر از باروت ، در انتطار جرقه ای می نشینم . شاید مملو از امیدی به انفنجار . اکنون من ، آینه ای تمام نما هستم ؛ از آنچه که بیزار از او و در پی گریزش هستم . تمام اینها نیز ،‌ سایه ای تاریک از من است . در حقیقت آنچه با آن روبرو هستم ، تنها بخشی از من است ، بخشی که شاید ، بزرگترین سهم از "منِ کنونی" باشد .

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت عشق نامه ایمیل مارکتینگ حرف دل ریاضیات کاربردی معرفی کانال تلگرامی فروشندگان درخت نارون خرید اینترنتی