از آخرین باری که در این وبلاگ مطلب گذاشتم مدت زیادی میگذره . به پیشنهاد یکی از دوستان که کله اش بسیار بوی قورمه سبزی میداد به یک سری احزاب رادیکال سری زدیم . باید اعتراف کنم تا اونجا که مرامنامه هر حزب رو میخوندم فوق العاده بود . اما وقتی چشمم به عنوان یکی از همین احزاب افتاد مثل یک سطل آب سرد بود : حزبِ آنارشیستِ فلان به ریاستِ بهمان . خواندن همین کلمات برام کافی بود که بوی گندِ پشت اون مرامنامه به مشامم برسه .
وجودم ، گویی پراکنده شده ؛ هر جزئش ، متحمل احساسی متضاد با تمام آنچه است که می کوشم باشم . دستانم سرد و انگشتان لرزانند. همانند انباری پر از باروت ، در انتطار جرقه ای می نشینم . شاید مملو از امیدی به انفنجار . اکنون من ، آینه ای تمام نما هستم ؛ از آنچه که بیزار از او و در پی گریزش هستم . تمام اینها نیز ، سایه ای تاریک از من است . در حقیقت آنچه با آن روبرو هستم ، تنها بخشی از من است ، بخشی که شاید ، بزرگترین سهم از "منِ کنونی" باشد .
درباره این سایت